شاید اتاوا بهترین شهری است که برای گذر از قسمت انگلیسی زبان کانادا به قسمت فرانسوی زبان آن می توان انتخاب کرد چرا که نیمی از آن انگلیسی و نیم دیگری فرانسوی است! این یکی از عجیب ترین حقایقی است که در سفر کوتاهم به اتاوا و پس از آن مونترال دریافتم. در آخرین قسمت از سفرنامه کانادا با من باشید تا شما را با این دو شهر زیبا و رویایی کانادا آشنا کنم.
برای رفتن به اتاوا و مونترال دو راه پیش رو دارم: هواپیما یا قطار. برای استفاده از هواپیما باید از واترلو به تورنتو بروم و از فرودگاه ارزان قیمت Porter با هواپیمایی که بلیطش حدود 200 دلار کاناداست به اتاوا بروم. اما راه بهتر استفاده از قطار سراسری کاناداست که البته تجربه جدیدی برای من خواهد بود.
برای اطلاع گرفتن از برنامه و رزرو بلیط قطار – درست مانند شهرهای اروپایی – تنها بازدید از یک سایت یعنی سایت راه آهن کانادا کافی است. ناوگان ریلی کانادا VIA RAIL CANADA نام دارد و تقریبا 14000 کیلومتر از خاک کانادا را پوشش می دهد.
برای رزرو بلیط بسته به زمان سفر (نزدیک یا دور بودن آن) قیمت ها تغییر می کند یعنی اگر مثلا ده روز قبل از سفر بلیط رزرو کنید باید 100 دلار پرداخت کنید اما همان بلیط شب قبل از سفر به قیمت 160 دلار می رسد.
مسیری که من انتخاب و رزرو می کنم حرکت از واترلو به تورنتو، سپس تعویض قطار و حرکت به سمت اتاواست. این مسیر مرا در کمتر از هفت ساعت و با هزینه ای حدود 100 دلار به اتاوا می رساند.
صبح زود راه می افتم و سوار قطار بسیار تمیزی می شوم که کلیه تمهیدات لازم برای راحتی مسافران در آن اندیشیده شده است. قطار به صورت کوپه نیست بلکه مثل قطارهای اروپا به شکل راهروهای درازی است که دو طرف آنها به ردیف، صندلی وجود دارد.
قطار به آرامی راه می افتد و مناظر چشم نواز کانادا از جلوی چشمانم می گذرند. تنها در قطار است که می توان فهمید کانادا و آب چقدر به هم وابستگی دارند. هر چند کیلومتر یک دریاچه بزرگ زیر نور آفتاب نه چندان گرم می درخشد و خودنمایی می کند. کمی پیش از هر ایستگاه نام آن اعلام می شود اما اگر بخواهی در یک ایستگاه غیر اصلی پیاده شوی باید حواست را بیشتر جمع کنی چرا که این اعلام معمولا کوتاه و آرام انجام می شود. من البته در ایستگاه قطار مرکزی تورنتو از قطار پیاده می شوم. یکساعتی وقت دارم تا گشتی در ایستگاه و ورودی آن بزنم و چند عکسی بگیرم.
از واترلو تا تورنتو حدود دو ساعت طول کشیده است و بعد از سوار شدن دوباره، چهار ساعت و نیم حرکت می کنیم تا به اتاوا می رسم. ایستگاه اتاوا بر خلاف تصورم خیلی بزرگ نیست. چیزی که ساعتی بعد می فهمم این است که در اتاوا تقریبا هیچ چیز بزرگ نیست! در حقیقت پایتخت سیاسی کانادا شهری کوچک است با زیر یک میلیون نفر جمعیت.
از همان بدو ورود یک تفاوت این شهر با باقی شهرهایی که تا کنون از کانادا دیده ام خودنمایی می کند: قدمت آن. اینجا برای نخستین بار ساختمانهایی می بینم که انگار قدمتی بیش از صد سال دارند! چیزی که تا کنون کمتر در کانادا دیده ام.
آمدنم به شهر مصادف شده است با جشنواره لاله. ظاهرا داستان برگزاری این جشن از خود آن جالب تر است: در سال 1945 خانواده سلطنتی هلند به پاس اینکه اتاوا سه سال میزبان پرنسسِ هلند و دخترش در جریان اشغال هلند در جنگ جهانی دوم بوده تعداد صد هزار شاخه لاله به شهر هدیه می دهد. پس از بازگشت پرنسس به هلند این اهداء گل چند بار دیگر توسط وی ادامه می یابد و رفته رفته لاله های اتاوا مشهور می شوند. سپس از سال 1953 این فستیوال شروع به کار کرده و هرسال تکرار می شود.
در حاشیه نمایشِ گلهای رنگ و وارنگ، غرفه های زیادی هم هستند که بعضی فرهنگ کانادا و تاریخ قدیم آن را (البته اگر بتوان آن را تاریخ نامید!) نمایش می دهند و برخی دیگر معرف کشورهای دیگری چون هند، پرو، شیلی، مالزی و غیره هستند.
برای من که تنها چند روز قبل، از بزرگترین باغ لالۀ جهان بازدید کرده ام اما این جشنواره لطف چندانی ندارد. با دوستانی که در اتاوا هم
راهیم می کنند به سمت ساختمان پارلمان کانادا می رویم که کمی بیش از صد سال قدمت دارد و در حقیقت مرکز توریستی شهر محسوب می شود.
نکته جالب مجسمه های ملکه بریتانیاست که مثل همیشه اینطرف و آنطرف بنا خودنمایی می کنند.
بعد از دیدار کوتاهی از ساختمان پارلمان، گشتی در مرکز شهر داریم. بی شک این منطقه در اتاوا یکی از زیباترین این مکانها در بین شهرهایی است که دیده ام. نه چندان بزرگ اما گرم و دوست داشتنی.
شب هنگام اما قراری دارم با یک دوست تا به یک دیدار هفتگی بروم. دیداری کمی غیر عادی که مدتها آرزوی حضور در آن را داشتم. این دیدار چیزی نیست جز حضور در جمع عاشقان رقص سالسا! در این جمع که هفته ای یکبار جمعه شب ها گرد هم می آیند دوستانی از هر سن و سال و هر ملیت هستند که اوقات فراغتشان را با این رقص زیبا پر می کنند. مکان این گردهم آیی اما برای من از همه جالب توجه تر است. مکان، یک کلیسا است که سالن آن را برای این رویداد اجاره کرده اند! جمعه به جمعه صندلی ها جمع می شود و سالن کلیسا تبدیل می شود به Stage رقص سالسا!
برای تازه واردین چند دقیقه ای اصول اولیه توضیح داده می شود و بعد رقص کم کم شروع می شود و اوج می گیرد.
اگر نمی دانید بدانید که سالسا ریشه ای کوبایی دارد و بر اساس ملودی های اسپانیایی اجرا می شود و از آن رقص هایی است که حتما باید دو نفره اجرا شود پس کار تیمی در آن اهمیت زیادی دارد.
از کلیسا که بیرون می آیم باران شدیدی در حال باریدن است. شام را در یک رستوران – پاتوق عربی می خوریم. جایی که باور کردن اینکه در پایتخت کانادا هستی در آن کمی مشکل است! برای خوابیدن به بخش فرانسوی نشین مجاور اتاوا یعنی منطقه Gatineau جایی که منزل دوستم واقع شده می روم. در اینجا شهر به معنای واقعی کلمه، فرانسوی است و تابلوها اکثرا تک زبانه (فرانسه) هستند. در حقیقت زبان مادری بیش از 78 درصد مردم فرانسه است!
صبح فرا می رسد و برای رسیدن به مونترال، بزرگترین شهر ایالت فرانسوی نشین کبک و دومین شهر بزرگ کانادا باز هم حرکت با قطار را انتخاب می کنم. جایی که یک سفر دو ساعته تنها 35 دلار آب می خورد و چه سفری!!!
هنوز درست در صندلی جابجا نشده ام که خانمی با یک میز چرخدار به سراغمان می آید و آب میوه تعارف می کند. از تجربۀ قطار قبلی (واترلو- اتاوا) فکر می کنم باید پول پرداخت کنم اما انگار کانادا همیشه چیزی برای متعجب کردن آدم دارد. نه تنها این آب میوه پولی نیست بلکه در فاصلۀ کمتر از یک ساعت بیش از پنج بار این قضیه با چای و اسنک و صبحانه (در حد کلاب ساندویچ) و غیره تکرار می شود! دیگر رسما شاخ درآورده ام. 35 دلار و اینهمه خوردنی؟! تازه اینترنت پرسرعت داخل قطار در حال حرکت را هم به همۀ اینها اضافه کنید!
هنوز از تعجب در نیامده ام که قطار به ایستگاه مونترال می رسد. پیاده که می شوم دوستم را می بینم که برایم دست تکان می دهد. از ایستگاه تا خانه شان راه طولانی نیست و در نم نم باران سبک و هوای خنک مونترال به سمت خانه قدم می زنیم.
باورش سخت است هر چقدر هم که شنیده باشی استان کبک شبیه اروپاست. راستش چیزی که می بینم بیش از شباهتی ساده است. خیابانها و پیاده روهای سنگ فرش، خانه های بالکن دار با دیوار و سقف های آجری قرمز رنگ و از همه زیباتر باغچه های نقلی با آب نماهای کوچک قدیمی. همه و همه وجهی از زندگی اروپایی مونترال را نمایش می دهند که در شهرهای دیگر کانادا ندیده ام. به همه اینها اضافه کنید زبان فرانسه را که هرچند با لهجه غلیظ معروف کبکی صحبت می شود – تا آن حدی که می فهمم- از آن لذت می برم.
دوستم در مجموعه آپارتمانی بزرگی زندگی می کند که جالب ترین قسمتش نه خود خانه که راهروهای عریض و طویل زیر آن است. در حقیقت وقتی برای بار اول مرکز خرید بسیار بزرگ زیر آپارتمان را دیدم و در کنارش میوه فروشی و سینما و آرایشگاه و صد جور مغازۀ جورواجور – و همۀ اینها در زیر زمین – فکر کردم با پدیده ای خاص و نادر روبرو شده ام اما کمی بعد در می یابم اشتباه کرده ام. این راهروهای به هم پیوستۀ زیر زمینی آنطور که دوستم می گوید نیمی از شهر را از زیر زمین به هم متصل می کند. در حقیقت این راهروها بزرگترین شهر زیر زمینی دنیا را تشکیل می دهند!
فردا گشتی در شهر می زنم. از دانشگاه معروف مک گیل (McGill University) دیدن می کنم.
در قسمتی از محوطه دانشگاه قطعه سنگی گذاشته اند و آنطور که در نوشته زیر آن دیده می شود اینجا محل دهکده ای بوده است که کاشف و دریانورد فرانسوی “ژاک کارتیه” در نخستین دیدار خود از این منطقه به آن رسیده است. او نام کوه مشرف به منطقه را Mount Royal می گذارد که به مرور زمان به نام فعلی شهر یعنی Montreal تبدیل می شود.
در خیابان روبروی دانشگاه چند مجسمه جالب توجهم را جلب می کنند از جمله یک مجموعۀ مجسمه که بسیار عجیب است و مشابهش را تا کنون ندیده ام.
در خیابانهای مونترال بر خلاف سایر شهرها تعداد سیاه پوست ها بیشتر است که به نظر می رسد مهاجرانی از کشورهای فرانسه زبان باشند. دوستم پیشنهاد می کند به مغازه ای که عنوان crêperie را بر سردرش دارد برویم تا من یک خوراکی به نام crêpe را امتحان کنم. چیزی شبیه نانی نازک که در مقابل چشمتان درست می شود و داخلش یک لایه نوتلا (Nutella) می مالند. می توانید مواد دیگر را به دلخواه خود انتخاب کنید تا اضافه شود: توت فرنگی، گردو، سیب، و انواع مشروبات و ماکولات دیگر! من که خیلی خیلی از طعمش لذت بردم.
کمی گردش در شهر و دیدن ساختمانها و کلیسا ها بیشتر مجابم می کند که با پاریسی دیگر طرف هستم! خصوصا که یکی از دیدنی ترین جاهای شهر، کلیسای نوتردام است! منظرۀ بیرونی نوتردام مونترال شاید به اندازه نوتردام پاریس زیبا نباشد اما به همان اندازه معروف است. از شانس من امروز کلیسا برای بازدید عموم تعطیل است و من از دیدن داخل آن (که شنیده ام از زیباترین کلیساهای جهان است) محروم می مانم.
در کوچه پس کوچه های سنگ فرش پشت کلیسا قدم می زنیم و از دیدن ساختمانها و کوچه های تمیز مونترال لذت می بریم. تعداد زیادی گالری عکس در این قسمت شهر تابلوهایی گران قیمت را برای فروش عرضه می کنند. در بین این کوچه ها و گالری ها باز هم چشمم به یک مجسمه واقعا جالب می خورد. خانمهایی که انگار واقعی اند و احساساتشان از پس چهره سنگی به راحتی منتقل می شود.
واقعا که این شهر هنرمندان قابلی دارد. جلوه های هنر در جای جای شهر دیده می شوند حتی در ایستگاه مترو:
روز آخر اقامتم در مونترال به همراه دوستم (که تازه مقیم کانادا شده است) سر کلاس آموزش زبان فرانسه حاضر می شوم تا بیشتر با لهجۀ خاص کِبِکی آشنا شوم. در کلاس از همه کشورها هستند اما تعداد اسپانیایی ها بیشتر است و همه شان هم مشکل بزرگی در تلفظ “ر” معروف فرانسوی دارند! استاد خونگرم است و انگار همه از کلاس لذت می برند. این کلاسها برای مهاجران به طور رایگان برگزار می شود.
برای آخرین وعدۀ غذایی در مونترال به سراغ یکی از منحصر به فرد ترین رستورانهای کانادا – و شاید جهان- می رویم. Schwartz’s در حقیقت چیزی بین رستوران و اغذیه فروشی (delicatessen) است که در سال 1928 توسط روبن شوارتز، مهاجر رومانیایی در این شهر بنا شده و بسیار محبوب است طوری که صف طویلی همواره روبروی مغازۀ نه چندان بزرگش کشیده شده.
داخل مغازه اصلا شیک نیست اما غذا تا دلت بخواهد خوشمزه است. راستی تا یادم نرفته بگویم که تخصص Schwartz’s درست کردن گوشت دودی و استیک به شیوه ای کاملا خاص است. این غذا به همراه سیب زمینی سرخ کرده و فلفل قرمز خاصی سرو می شود که روی هم رفته بسیار لذیذ است.
جالب ترین قسمت ماجرا آنجاست که این گوشت در بسته بندی مخصوصی که به صورت واکیوم شده توسط خود مغازه آماده می شود قابل حمل در مسافت های طولانی است و تا 24 ساعت بیرون یخچال سالم می ماند! حالا که اینطور است من هم 3 پوند (معادل 1.4 کیلو) می خرم و با خودم به ایران می آورم!
کم کم باید از این شهر زیبا و رویایی دل بکنم و برگردم. مونترال برایم سرشار از خاطرات خوبی است که وسوسه ام می کند باز هم روزی به آن برگردم. دوباره با قطار به واترلو برمی گردم و روز بعد هم سفر سیزده روزه ام به سرزمین زیبای کانادا به پایان می رسد. اطمینان دارم در این سفر تنها با گوشه ای از زیبایی های این سرزمین و مهربانی مردمانی که در آن زندگی می کنند آشنا شده ام و امیدوارم روزی به هر دلیل و به هر طریق دوباره به آن بازگردم.
پایان
سفر به کانادا: قسمت اول – آمستردام، باغ بهشت
سفر به کانادا – قسمت دوم: واترلو، کانادای کوچک
سفر به کانادا – قسمت سوم: از واترلو به تورنتو
سلام، سفرنامه فوق العاده اي بود
خواستم خواهش كنم اگه اطلاعاتي از زندگي تو مانيتوبا دارين بفرماييد