از یاد رفته های یک روانی – ای بابا!

22
5097

همراهان قدیمی این سایت می دانند که عصر نوشتن از ابتدا پذیرای نویسندگان علاقمند به همکاری بوده است. از طرف دیگر شعار این سایت انتشار مطالب گوناگون در زمینه های مختلف بوده و هست. یکی از این بخشها ادبیات است که به هر دلیل تا کنون مهجور تر مانده. امروز در این بخش میزبان نوشته دوست جدیدی بنام آرمان هستیم. پس اگر شما هم علاقمندید شما را به خواندن “از یاد رفته های یک روانی” در ادامه مطلب دعوت می نماییم.

.فکر می کرد رسیده آخر دنیا.

آخر خط زندگیش که نقطش خودکشی بود.

جرات تیغو نداشت، از همون بچگیش از خون می ترسید. حال و حوصله ی خوردن
قرص و عدم اطمینان از مرگ و شستشو ی معده و سرکوفت اطرافیارم نداشت. عرضه ی
خریدن اسلحه و شلیک به خودشو هم همین طور! گره ی دار رو هم که بلد نبود؛
قبض برق و گازم که خیلی وقت بود پرداخت نکرده بود.
بهترین راهی که به ذهنش رسید پریدن از ارتفاع بود.

بهترین لباسشو پوشید؛ می خواست مطمئن بشه اگه به خاطر متلاشی شدن مغزش،
صورتش تماشایی نیست؛ حداقل اونقدر خوب لباس پوشیده که مردم بهش یه نگاه کلی
بکنن!

پرت کردن خودش از طبقه ی دوم یه ساختمون سه طبقه که کار عقلانی ای به نظر نمی اومد!
.پس پریدن از آپارتمان 60 متری خودش که منتفی بود.

باید به یه جای بلند تر فکر می کرد.

اولین گزینه ای که به ذهنش رسید برج میلاد بود.خواست از مترو استفاده کنه.
اصلا چرا خودشو نندازه جلوی قطار؟! تازه کلی هم مردم حال میکردن!

.منتظر شد پله ای که سوارش شده برسونتش به سکو

– ببخشید آقا.

هر قدر بیشتر سعی میکرد خودشو به جلوی سکو نزدیک کنه؛ تلفظ مصوت ها و
صامت ها هم بلند تر میشد.

– اَه! آقا داری چی کار می کنی! مگه نمیبینی این همه آدم از تو زودتر اومدن.

– ببخشید، اما من فقط می خواستم خودکشی کنم.

– برو بابا، دیوونه!

خواست توضیح بده که با فشار جمعیت وارد قطار شد.

!ای بابا مترو هم که منتفی شد!

 

mad-02.jpg
با هزار بد بختی خودشو رسوند به برج. خواست بره تو که جلوشو گرفتن.

– آقا ورودیه!

– عزیزم من که نمی خوام چیزی بخورم. حتی قول می دم از منظره هم استفاده نکنم!
فقط یه خود کشی ساده دارم!

– فرقی نداره آقا از اینجا که بخوای بری اون طرف تر باید پول بدی!

– ولی من الان اینقدر پول ندارم!

– پس برین اون طرف وقت ماروهم نگیرین!

اینجا که منتفی شد رفت سمت جایی از شهر که برجای بلندی داشت

با اینکه بهترین لباساشو پوشیده بود بازم انگار داشت داد می زد،
آقا من اهل اینجا نیستم!

داشت زیر نگاها و فضای سنگین اونجا خفه می شد. اما از اون جایی که هیچ وقت
به مرگ بر اثر خفگی اعتقاد نداشت؛ برگشت به سمت خونش و از اونجایی که
مسیر خونش توی سرازیری بود تصمیم گرفت تمام مسیر رو پیاده بره.

روی نزدیک ترین نیمکت سبز پارک نزدیک خونش نشست. خسته شده بود البته نه
خسته تر از روزای عادیش.

پیرمردی که معلوم بود داره دور نمی دونم چندمه پیاده رویشو انجام میده؛ نشست کنارش.

یکم ارتباط چشمی، یکم گفت و گوی روزمره؛ دیگه نتونست بغضشو نگه داره؛
تمام اون یه خط و دردسرای امروزش برای گذاشتن نقطه رو تعریف کرد.

– پیرمرد خیلی جدی بهش گفت:

– تصمیمیت جدیه؟!

– آره.

– می تونی یه چند روز دیگه دوام بیاری؟!

– اگه بعدش بمیرم آره.

– با بو گرفتن جسدت مشکلی نداری؟!

– دیگه برام مهم نیست.

– خوب اگه همین طوری که تا حالا زندگی کردی زندگی کنی؛ بهت قول میدم
به زودی برات نقطه میذارن!

از پیر مرد تشکر کرد و رفت به سمت خونشو زندگی معمولی خودش و انتظار رسیدن نقطه.

تفکر (!) و تایپ: آرمان میرعبدالحق

22 دیدگاه

ارسال یک پاسخ